Thursday, December 18, 2008

این رسم عاشقی است

چرا؟!... با تو سخن می گویم بی پرده و آشکارا.
روزها... شب ها بی هدف سرگردان روزمرگی می کنم... گاه آنقدر غوطه ور در تو می شوم که با کوچکترین لحظه ای که با تو بودن رو به یاد میاورم ناخودآگاه ازخود بی خود می شوم و ناله سر میکنم ناله ای که دیگر صدایش عرش را هم می لرزاند.ناله ای که هیچگاه نگذاشتم ابدی نوایش را بشنود و ترحم آمیز هم دردی کند با من.در خودم فریاد میکنم و از درون بغض میکنم .
شاید روزی سربرآورد
...
با تو سخن می گویم ...بی پرده و آشکارا
تو ...که قصد ماندن نداشتی!
چرا پس در سینه ام سال ها لانه کردی چرا ای پرنده ی مهاجر ؟
من سال ها با آمدن هر بهار ....با تو تازه شدم
با آمدن تابستان هر سال ...عطش عشقم شعله ور تر شد
و پاییز...
از آن می ترسیدم...
و پاییز ... تو رخت سفر بستی .رختی که ماه ها و سالها آذوقه اش را جمع کردی و جمع کردی ...پنهان و آشکارا
و حال در بیست و پنجمین سال تولدت... مرگ من را جشن گرفتی؟
یادت می آید کابوس کودکی را!!؟ تعبیرش این بود...
نمیدانم کجا هستی با که هستی و در چه فکری
همین را می دانم که همیشه در فکرمی... هرکجا و با هرکه و در هرلحظه که باشم
....
این رسم عاشقی است


Thursday, November 27, 2008

جلسه محاكمه عشق بود و قاضی عقل ،و عشق محكوم به تبعید به دورترین نقطه مغز شده بود یعنی فراموشی ،قلب تقاضای عفو عشق را داشت ولی همه اعضا با او مخالف بودند قلب شروع كرد به طرفداری از عشق آهای چشم مگر تو نبودی كه هر روز آرزوی دیدن اونو داشتی ای گوش مگر تو نبودی كه در آرزوی شنیدن صدایش بودی و شما پاها كه همیشه آماده رفتن به سویش بودید حالا چرا اینچنین با او مخالفید؟همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترك كردند تنها عقل و قلب در جلسه مادند عقل گفت :دیدی قلب همه از عشق بیزارند !ولی من متحیرم كه با وجودی كه عشق بیشتر از همه تو را آزرده چرا هنوز از او حمایت میكنی !؟قلب نالید:كه من بدون وجود عشق دیگر نخواهم بود و تنها تكه گوشتی هستم كه هر ثانیه كار ثانیه قبل را تكرار میكند و فقط با عشق میتوانم یك قلب واقعی باشم .پس من همیشه از او حمایت خواهم كرد حتی اگر نابود شوم
دل نوشت:خوب رویان جهان رحم ندارد دلشان باید ازجان گذرد هركه شود عاشقشان روز اول كه سرشتند زگل پیكرشان سنگی اندر گلشان بود همان شد دلشان

Thursday, November 20, 2008

حکایت بی انتهای من...تولدت مبارک

امروز روز تولد عزیزترین کسم هست...
تمام روز به این فکر می کردم که چطور بهش تبریک بگم یا اصلا تبریک بگم!
یه چیزو توو زندگیم خووب یاد گرفتم ...زندگی کوتاه تر از این حرفاست که به کدورت بگذره .آخه دوستی من و اون ریشه دار تر از این حرفا بود و ... .
همین که صداشو شنیدم دلم اشک ریخت و صدام لرزید ولی بغضم نترکید آخه روز تولد عزیز دلم بود ...عزیزی که طبیعت بی رحم زندگی، اونو ازم گرفت ولی می دونم زندگی همچنان ادامه دارد و منو چه بخوام چه نخوام به دنبال خودش می کشونه
ممکنه یه زنگ کوتاه تا مدت ها خاطرات رو زنده کنه ولی دل مهربون اون چی میشه نمیگه ایمان چه بی وفا بود ایمانی که می گفت همیشه توو سختی و آرامش توو شادی و غم کنارمه پس کجاست؟ کجاست تا بگه دیدی سارا 25 ساله شدی و تمام اون کابوس های کودکی چیزی جز خیال و وهم باطل نبوده !
و حالا سارا... حکایت بی انتهای من، تولدت مبارک
اشکم را می فروشم تا لبخند تو را خریدار باشم...
این واژه ی سه حرفی تا ابدیت پایدار خواهد ماند





Friday, November 7, 2008

دل من

دل من،
غصه نخور... که دلش پیش تو نیست!
تووی این غمکده دیگه دلبرم پیش تو نیست!
دل من،
اشک نریز... همدمش غریبه نیست!
توو چشاش خوندم که عشقش مثل من غریبه نیست!
دل من،
بغض نکن ...سارا دیگه تنها نیست!
تووی اون شهر بزرگ، دلبرم که تنها نیست!
دل من،
خسته شدی تو؟! خبر خوش پس کجاست؟
روز و شب غم می خوری؟... صبر یعقوب کجاست؟
دل من،
براش دعا کن ...غم من نیاد سراغش
فرق عشق و عادت هم... فکر کن!!! ....همینجاست

Wednesday, November 5, 2008

دلتنگی های بی صدا

بعد از مدت هاست که دارم می نویسم...
بیشتر از هر وقت دیگه ای دلم براش تنگ شده و بهش احتیاج دارم باهاش حرف بزنم ولی می دونم دیگه به من تعلق نداره... هیچ وقت به جدایی فکر نمیکردم شایدم نمی خواستم فکر کنم آخه فکر می کردم اونم ته دلش جایی برای دوست داشتن من داره...اما وقتی صحبت های آخرش رو شنیدم بدنم بی حس شد لبام خشک شد قلبم اصلا ایستاد ولی نگذاشتم این بار بغضم بترکه آخه نمی خواستم اشکمو ببینه لرزش صدام رو احساس کنه.اون عشقش رو پیدا کرده بود چطور می تونم با احساسش بازی کنم! مثل همیشه برای خوشبختیش دعا کردم .
بیشتر از هر وقت دیگه ای دلم براش تنگ شده و به بودنش احتیاج دارم....احساس تنهایی می کنم ولی همیشه این خداست که یار بی کسانه و همدم دل شکستگان
صبح و شب خودمو مشغول کار می کنم شاید فکرش از پا نندازتم ولی هرکجا که میرم به هر چه نگاه می کنم یه تصویر از چهره پاک و معصومش جلوی چشمام نقش می بنده...با من چه کرد؟!... و من با او چه کردم!؟


Wednesday, October 22, 2008

مناظره ی عقل و دل


يکي از واقعيت هاي تلخ امروز ما دل شکستن شده ؛ دل همديگر رو مي شکونيم و دنبال زندگي خودمون ميريم غافل از اينکه روزي نتيجه اين دل شکوندن رو مي بينيم

راستش وقتي که آدم اون کسي رو که با تمام وجودش دوست داره رو مجبور ميشه ازش جدا بشه يه حس خيلي بدي داره ؛ يا شايد بشه گفت يه حسي که درموني نداره ؛ يه حس تنهايي ،خودش هم از نوع بدش ، تمام روز با آدم هست و حتي تو خواب هم آروم نيستي ؛ چون هنوز دوستش داري و هنوز منتظري که برگرده ؛ اما واقعا فکر کردي که منتظره چي هستي؟

منتظري بياد بگه ببخشيد که تو برام مهم نبودي و من دنبال زندگي خودم رفتم ببخشيد اون آدم باب ميلم نشد و مثل خودم بي عاطفه بود حالا اومدم که من رو ببخشي ؛ تازه فهميدم که همچين آتش دهن سوزي نيستم فقط تو آدم خوبي هستي و من رو با تموم خوبيها و بديهام دوست داري ؛ و حالا اومدم

واقعا منتظر اين هستي؟ حتما ميگي ؛ نه منتظر اين نيستم از طرفي هر کسي تو زندگي ممکنه اشتباه کنه اما خودمونيم فکر کن کسي که مدتي با کسي هست و بعدش ميذاره ميره ميشه بهش اطمينان کرد؟ ميگن آزموده را آزمودن خطاس

وقتي بين عقل و دل بحثي ميشه عقل با منطق به دل ميگه که چقدر اشتباه کرده و دل هم قبول داره که اشتباه کرده اما موضوع اينجاس که ؛ وقتي دل ، تنگ ميشه براي يارش ديگه منطقي رو قبول نداره و با تموم بدي هاي يارش هواي يارش رو داره

حالا تو با تموم حرفايي که عقلت ميگه اما دلت پيش کسي هست که براش مهم نيستي ؛ درسته که دلتنگش ميشي اما وقتي که اون دنبال زندگيش هست و از قشنگي هاي زندگي لذت ميبره تو چرا زانوي غم بغل کني و غصه بخوري ؛ غصه بخوري و انتظار کسي رو بکشي که شايد روزي برگرده و شايد هيچ وقت برنگرده

سخته که آدم قبول کنه چه اتفاقي افتاده اما متاسفانه واقعيت تلخيه ؛ سعي کن به خودت کمک کني که از اول شروع کني ؛ يا علي بگو و هر روز سعي کن بهتر از روز قبل بشي ؛ هر چيزي که باعث ميشه اين موضوع واست يادآوري بشه رو فعلا حذف کن ؛ هر روز سعي کن کمتر از روز قبل بهش فکر کنی ؛ اولش خيلي سخته چون شب ميشه و مي بيني تمام روز به فکرش بودي و نه تنها کمتر بلکه بيشتر بهش فکر ميکني اما خواستن توانستن است ؛ هر روز حداقل يک بار بهش فکر نکن و سعي کن به وقتي برسه که روزي فقط يک بار بهش فکر کني البته سخته که يکدفعه بخواي حذفش کني چون امکان پذير نيست ؛ چون از لحاظ احساسي بهش وابسته هستي اما زمان خودش کمک بزرگي هست

سعي کن بشي همون آدمي که بودي ؛ البته خيلي سخته که دوباره همون آدم قبلي بشي ؛ وقتي که تصميم ميگيري که بشي هموني که بودي تازه مي فهمي که خيلي از خصلت هاي خوبت کمرنگ شد ؛ اونوقته که مي فهمي مهمترين ويژگي هاي خودت رو از دست دادي و زمان طولاني مي خواد که برگردي به همون خوبيها پس تا دير نشده بجنب.

توکلت به خدا باشه و وقتي بهش فکر مي کني براش دعا کن و از خدا بخوا که براش بهترين ها رو بخواد و از خدا بخوا بهترين کسي رو که خودش صلاح مي دونه واست جور کنه ؛ بدون که خدا هميشه بهترين ها رو واسه بنده هاش جور ميکنه واگه کسي انجام نشده قطعا بهتر از اون رو واسش امکان پذير ميکنه

Tuesday, October 21, 2008

شمع...فوت

همیشه پایان یه جوره خاصیه ،وقتی خوبی هایی که با پایان روز تموم میشه دل آدم واسش تنگ میشه ولی وقتی از اون چیزی که واست آرامش نداشته راحت میشی یه آرامش همراه با پشیمونی ؛ شکست ؛ خستگی همراهت هست ؛ می دونی که از اون کابوس ها و نگرانی ها ر احت شدی و دیگه نگران این نیستی که نکنه دیگه دوسم نداشته باشه ، اصلا به من فکر می کنه و هزاران سوال و اگر و شاید ...راحت میشی اما از تمامی رفتار خودت پشیمونی. از محبت صادقانه ...تا تصمیمی که گرفتی همه چیز و تموم کنی ، احساس خستگی حتی بعد از استراحت می کنی چون همیشه شروع سخت هست , همیشه ساختن سخت هست ؛ درسته که ساختن خیلی سخته اما هیچ چیزی لذت بخش تر از این نیست که خودمون آینده زیبایی رو واسه خودمون بسازیم و همین لذت موفقیت هست که سختی ها رو قابل هضم میکنه